اگه نخونید شاید پشیمون بشید....
به نام حضرت حق
خسته ام خیلی خستهام از دسته این زندگی،خسته ام ازسال۹۵ از تمام بدبختیهاش.
البته سالی رو که در ماشین پدر تحویل کنی بهتر ازاین نمیشه.
سالی رو که کل عید بشینی و جریمه های شیمی ات رو بنویسی (البته کل کلاس جریمه شده بودن)وبعدش بیای بری تو اینترنت ببینی ترافیکت تموم شده.
بعد از اون ببینی که سیزده بدر است و تو هنوز ازکتاب ها هیچی نخوندی و چون درقم بادوطوفانه پدرت میگه نمیریم سیزده بدر وپدرت میگه بشین درس بخوان.
هیییییی...
ازفرداش هم که باز بوی گند مدرسه...
وبازهم خستگی،بدبختی و....
من دراین سال خیلی چیزهامو از دست دادم:
عیدمو،آرامشمو،تاحدودی مدرسمو و....
عید روکه گفتم.
آرامشم رو برای این میگم چون از۲ خرداد پدر بزرگم به خانه ما آمد وماندنی شد چون مریض است وکارهای خیلی عجیبی میکنه که دیگه پوست ما کنده شده ودرضمن انقدر بلند حرف میزنه وبلند عطسه میکنه که دیگه ساختمان مون داره میاد پایین وفکر کنید من تو همچین وضعیتی درس میخواندم.
مدرسه ام به دلایلی شاید نتونم درون ش درس بخونم وبرم مدرسه عادی .
اینم تکلیفش تاچند روز دیگه معلوم میشه.
من خیلی خستم ازین بدبختی ها....
گفتم مدتی شایدهم برای همیشه بروم واستراحت کنم شاید اوضاع بهتربشه.
ومدتی اینجا پست نزارم.
من خیلی برا اینجا آرزو داشتم ولی بهشون نرسیدم.
امیدوارم خاطرات خوبی داشته باشین ازاینجا...
لطفا دنبال کردن این وبلاگ رو خاموش نکنید،چون به زودی شاید هم کمی دور برمی گردم.
به همین دلیل هم اینجا رو حذف نمی کنم...
برای خودم هم خیلی سخته که جدا بشم ولی...
تا آن روز......
خداحافظ همه ی شما.....
پایان