پایان
به پایان آمد این دفتر....
و اینجا با پست 288 ام این وبلاگ به پایان میرسد...
واسه خودم هم سخته که اینجا رو ترک کنم اما واقعا نه دیگه حال و حوصله اش رو دارم نه شرایطش رو ونه خواننده به تعداد کافی رو...
پس خداحافظ فضای بلاگ...
به پایان آمد این دفتر....
و اینجا با پست 288 ام این وبلاگ به پایان میرسد...
واسه خودم هم سخته که اینجا رو ترک کنم اما واقعا نه دیگه حال و حوصله اش رو دارم نه شرایطش رو ونه خواننده به تعداد کافی رو...
پس خداحافظ فضای بلاگ...
به نام حضرت حق...
تاحالا یه بستنی ازاین لیتری ها رو تنهایی خوردین؟؟؟
امروز پیش خودم گفتم برم یه کاری کنم مثلا خودم رو تو دل مامان بابا جا کنم...
رفتم یه بستنی لیتری کاکائویی خریدم وآوردم خونه...
بلند گفتم هرکسی بستنی میخواد بیاد جلو...
مامانم گفت من که کاکائویی دوست ندارم...
بابامم گفت من تازه میوه خوردم نمیخوام...
مامانم😐😐😐😐
بابام😐😐😐
من😳😳😳😳
منم که دیدم از بستنی نمی تونم بگذرم وهیچکس هم نمی خورد خودم نشستم وتا جان داشتم خوردم...
الان هم نام برده ازگردن تا پایین یخ زده ومزه ی کاکائو میدهد...
بهتون پیشنهاد میکنم فیلم زیر رو حتما ببینید خیلی عبرت آموزه...
این روزا خودم کم استرسِ نتایج کنکور رو دارم پدرم هم هی نمک می پاشه رو زخمِ من...
این روزا هرکی ازم میپرسه علی آقا کنکور رو چیکار کردی تا من میام جواب بدم پدرم بهش میگه علی که کنکور رو خراب کرد...
یکی نیست بیاد بگه آخه چرا پدرمن این کارهارو میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مگه تو واقعا میدونی من چیکارکردم؟؟؟
همه به بچه هاشون امیدواری میدن بابای ما همش میزنه تو سرمون...
تنها دلیلش هم اینه چون من هیچی نگفتم فک میکنه من خراب کردم...
شما بگین من چیکارکنم؟؟؟